خب خب یه سفرنامه بنویسم
از اماده شدن برای سفر نمینویسم چون همه چیو موکول کردم به ساعت اخر و توی اون ساعت هم اتفاقی افتاد که عین خنگولا اصن نمیدونستم دارم چیکار میکنم و گیج و منگ همینجوری الکی درای کمد رو باز و بسته میکردم و یادمه فقط کتابامو برداشتم🤧
شب اول موندیم خونه دایی:)فیلم دیدیم😁چیپس خوردیم. با هدیه خوابیدم الهه رو تخت خوابید...اون روز با بچهها رفتیم بیرون تو خیابون عکس گرفتیم😂خیلی باحال بود. اصلا تو خیابون دایی اینا ادم ندیده بودم. این روز که ما تصمیم گرفته بودیم عکس بگیریم شد اتوبان🙄🤦♀️اما عکسهای خوبی گرفتیم و پست و استوری گذاشتیم😍😁
روز دوم قرار بود بریم بیرون اما هوا بدجور ابری بود و سرررررردددد. یعنی میلرررررررزیدماااا لرزززززز🥶 موقع برگشت مامانم گفت مییم خونمون:/خیلی با خاطی زندایی جر و بحث کردن که نه نرین و بریم خونه ما و اینا اخرشم هرکی رفت سی خودش...ساعت حدودا۹بود که دایی اینا زنگ زدن پکیجمون خراب شده خونه سرده میایم خونه شما🥳🥳🥳خوشحاللللل شدیماااا. خلاصه هدیه اینا هرکدوم یه بالش زیر بغلشون اومدن خونمون...تو یه مسابقه روبیکا شرکت کردیم و بماند که چقدر خندیدیم براش😂
روز سوم بعد از نهار با دایی اینا رفتم خونشون مامان و بابا و الوین رفتن بازار...ماهم تو خونه یکم درس خوندیم یکم با گوشی بازی کردیم و اخرشم پیتزا پختیم🥳🥳🥳خیلیییی خوشمزه شده بود اما چون سس تند زده بودم شب معده ام میشوخید🥺🤧 شب رفتیم خونه خودمون و صبح هم بابا نون خرید و رفتیم دکتر بوک😁رنگ اکرلیک خریدم🥳🥳🥳باهاش کلی کار قراره انجام بدم و اولیش نقاشی کشیدن روی ماسکهامه😂😍😁 یه دفتر مربع خریدم جلدش پارچه ایه و خودشم زرده🥺💛یه راپید هم خریدم. تازه خریده بودم اتفاقا سایزشم۰.۱بود ولی این کاورش سفید بود و من سفید نداشتم😁😂خلاصه که عالی شد😍❤️
📎:ژان ژان یکی بهم گفته شبیه بیلی ایلیش هستم😍درسته نیستم😂ولی همینکه گفتن هستن خوشحالم کرده😁🥳بزارین خوش باشم🤦♀️😂
📎:قد هزار تا حنجره تنهایی اواز میخونم💛❤️
📎:عکس بالا دانشگاه علوم پزشکی اردبیل🥺❤️میرسم بهش.💪باید برسم🥺❤️بخاطر دکتر بوک هم شده باید برسم بهش🤪🤦♀️دکتر بوک نزدیک دانشگاهه🤧🥺
📎:امروزم این عکسو براش فرستادم میگه ووووی دانشگاهمون❤️خوشحال شد عکسشو دید😍🥰خدایا مارا هم به این درجه برسان🥺من حرکت میکنم تو برکتشم برسون🤧💛مرسی گاد❤️💛
حل سوالات و انجام پروژه درس طراحی ساختمان های صنعتی مهندسی عمران